رمان تقدیر(2)
تاريخ : یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:, | 19:49 | نویسنده : eli

«دانشسرای عالی سابق همین تربیت معلم الان قبول شدم اما خوابگاه جا نداشت ، پدرم تونست یک اتاق تو یه خونه ی قدیمی جور کنه یکی از اون خونه هایی که شاید تو نمونه اش رو تو فیلم ها دیده باشی یک حیاط بزرگ که دور حیاط پر از اتاقه و یکی از این اتاق ها شد نصیب من !بابا ت پسر صاحب خونه بود ؛ مهربون وخوش برخورد مدام به ما سرکشی میکرد گاهی منو تا دانشگاه میبرد و ...تا اینکه یه روز مادر بزرگت که انگار بو برده بود قصه از چه قراره اومد باغچه ( به اون خونه میگفتیم باغچه ) کلی چیز بار من کرد ، حامد جان ! اون موقع ها عشق وعاشقی باب نبود ، مخصوصا بین خانواده های مذهبی و سنتی قدیم . خواست منو از خونه بندازه بیرون که پدربزرگت نگذاشت و پدرت که خوب میدونست اگه بیشتر پا فشاری کنه مادرش قصه رو میزاره کف دست خانواده ی من ، سکوت کرد و دیگه به باغچه نیومد !
باغچه جای بزرگی بود و خیلی ها عروسیشونو اونجا میگرفتند . و همه تو مهیا کردن خونه کمک میکردن ، دنیا مثل الان نبود ! القصه عروسی ای به پا بود و من هم در حال کمک ، که فهمیدم داماد پسر صاحب خونه ، پدر شماست ! سخت بود ، ولی گذشت .
من درس خوندم و شدم معلم و با درآمدم و وام تونستم یه خونه ی فسقلی بخرم . یه روز که رفته بودم مدرسه یه دخترک که به زور میاومد 17 سالش باشه اومده بود تا سوم راهنمایی نامنویسی کنه ، اما ازدواج کرده بود و یه بچه ی 2 ساله ی نازم داشت میخواست بچه اش رو هم بیاره ، چون کسی حاضر نبود بچه اش رو نگه داره تا اون درس بخونه ، شوهرش هم کار میکرد و نمیتونست بچه رو نگه داره . اونجا با ترنم و
پسر نازش حامد آشنا شدم ...
حامد : من و مامان !
هانیه : آره ، چه میدونستم ترنم زن عشق سابقمه ! گفتم بچه اش رو بیاره من به عنوان بچه ی خودم میسپرمش مهد کودک مدرسه !رابطه ی من وترنم هر روز بهتر و بهتر میشد ...تا اینکه یه روز مادر شوهرش من رو دید و از ترنم خواست رابطه اش رو با من قطع کنه ؛ ترنم خیلی خواهش کرده بود تا علتشو بدونه و حمید قبل از اینکه مادرش چیزی بگه قصه رو گفته بود ! ترنم چند وقتی تو بستر بیماری افتاد و همش خودشو مقصر میدونست که چه میدونم من زندگیم تباه شده ! و مادربزرگت دست بردار نبود که من اومدم تا زندگیشونو نابودکنم !
منم که دیگه تاب اونجا موندن رو نداشتم رفتم سپاه دانش و شروع کردم به تدریس به بچه های یه روستا ! یه معلم دیگه هم اون جا درس میداد ؛ آقای فرهاد شایسته !
من با فرهاد با زندگی عارفانه آشنا شدم ...با عشق واقعی با ...
فرهاد جواب صبر من بود حالا به نظرت به جز خوشقلبی مامانت تقصیری داره ؟ »
حامد از ته دل خندید ، دوباره خودش بود ؛ پس با شیطنت کودکانه ا ی گفت : ببخشید شما چند سالتونه ؟! قصه خیلی قدیمی به نظر میاد ا
هانیه خنده اش گرفت :10 سالی از مامان تو بزرگترم ، زیاده ؟ نا قابل 50 سال !
حامد شیفته ی صبر و لحن آرامش بخش هانیه شده بود ...
هانیه : شماره ی دوستتو ندادیا !
حامد : برای چی میخواین ؟
هانیه : به من اعتماد نداری ؟
حامد شماره ی پژمان را داد .
هانیه بی وقفه تماس گرفت :سلام پسرم ! خوبی ؟ ... من مادر فرزانه شایسته هستم ... بله دوستت حامد بهم گفت ... پسرم قصه از این قراره که دختر من نامزد داره و تو از نامزدش خواستی ازش خواستگاری کنه ... آره پسرم ، حامد! ...نه خودتو سرزنش نکن
... با خودش تماس بگیر ! ... چه حرفیه ؟!
از شنیدن کلمه ی « نامزد » قند توی دل حامد آب میشد که موبایلش شروع به زنگ زدن کرد : سلام پژمان جان ... نه ، چه حرفیه ؟ ... ببخش نخواستم ناراحتت کنم ... چشم شیرینی هم میدم انشا الله ... پژمان خیلی مردی ... حالا یه دفه تحویلش گرفتیما ... نامرد خودتی ... باشه بابا شیرینی میدم دیگه ... ای بابا !
و شوخی شوخی شوخی ..
هانیه با علی تماس گرفت و فقط گفت وقتشه !!!!
حامد : وقت چیه ؟ وقت اعدام من ؟
هانیه با لخنی جدی گفت : 100 در 100! برو خونه اتون تا به حسابت برسم ! باورش شده نامزد دخترمنه ، میخواد شیرینی هم بده !
حامد همراه هانیه وارد خانه شد ، هنوز فرزانه خانه نبود .
هانیه : تو کجا اومدی دنبال من ؟ برو دنبال دخترم !
حامد : چشم !
هانیه : چه چشم گو هم شده !!!!!! به ترنم تا حالا گفتی چشم ؟!
حامد : شما امر کنید میگم چشم مامان جون !
هانیه : روتو زیاد نکن زن ذلیل! دخترم هنوز جواب نداده ها !
حامد هر جور بود فرزانه را راضی کرد دست از آخرین کلاس بکشد و به خانه برود .
و در راه حامد حتی یک کلمه هم نمیتوانست حرف بزند ، چند با ر فرزانه را زیر چشمی نگاه کرد .
فرزانه : چرا اینطوری نگاهم میکنید ؟
حامد : آخه امروز خیلی ناز شدی !
فرزانه به یاد نداشت حامد اینطوری با او حرف بزند : پرو نشو !
و دیگر تا خانه ، سکوت و سکوت ...
و از آن طرف ترنم وقتی چشم گشود ، هانیه را بالا ی سرش دید و گفت : دیدی هانیه تقدیر داره با بچه ام چه کار میکنه !
هانیه : تقدیر داره با بچه ی تو چه کار میکنه یا با من و بچه ام ؟ انصشافش این بود من میشدم مادر شوهر !!!!!!ببین ترنم گفته باشم دخترمو اذیت کنی ، کشته ای!
ترنم همچنان آرام اشک میریخت .
هانیه : کی میخوای اون قصه رو فراموش کنی ؟! بلند شو که امروز یه خبراییه! میوه داریم یا برم بخرم ؟
و نقشه اش را برای ترنم گفت و هر جور بود ترنم را فرستاد دوش بگیرد !
فرزانه تا رسیدند ، مثل فشنگ پرید پایین ، حامد زیر لب گفت : وایستا با هم بریم تو !
و برای اینکه فرزانه حسابی کفری کند تا میتوانست طول داد !
هر دو وارد شدند .
با مادر بزرگ حامد ، پدر و مادر بزرگ فرزانه ، علی دائی فرزانه و رخساره عمه ی حامد مواجه شدند .
ترنم آرام گفت : بچه ها هانیه تو اتاق منتظرتونه !
بچه ها سلامی کردند و به سمت اتاق راهی شدند !
فرزانه : سلام مامان !
هانیه : سلام دخترم ! راستش سریع میرم سر اصل مطلب ، حامد از من خواسته تا بهت بگم یکی از دوستاش به نام پژمان نورائی ازت تقاضای ازدواج کرده !

فرزانه که منتظر خبر بهتری بود ، واقعا نمیتوانست نفس بکشد . بی هیچ جوابی به سمت دری که به حیاط باز میشد رفت ...
و حامد مات داشت نگاه میکرد !
حامد : خاله این چه کاری بود قضیه ی پژمان که منتفی بود !
هانیه : خواستم مطمئن شی چقدر دوستت داره!
حامد هیچ نگفت و به سمت حیاط رفت .
فرزانه به درختی تکیه داده بود ؛ حامد در حالی که داشت با موبایلش ور میرفت گفت : شنیدی میگن اگر دیدی جوانی بردرختی تکیه کرده بدان عاشق شده است وگریه کرده !حالا نکنه رتبه یک کنکور امسالم اسیر شده ! چه دلبری بوده اونی که دل تو رو برده !
هنوز هم فرزانه سرش پایین بود وهیچ نمیگفت ...
حامد : به مامانم بگم برام اسپند دود کنه چش نخورم انقدر دلبرم ها ؟! نمیخوای سرتو بالا کنی ؟!
فرزانه : حامد مامان در مورد دکتر نورائی راست میگفت ؟
حامد : کرم از خود درخته ، معلوم نیست چه کار کردی بنده خدا گرفتار شده !
فرزانه : یعنی همه چی تمومه ؟
حامد : چی مثلا ؟!
فرزانه : با بغض گفت توکه میدونی ، آخه من توی دیوونه رو دوست دارم!
حامد : آفرین گوش کن!
صدایش را ضبط کرده بود !
- حالا دیگه هر وقت زدی زیرش من میدونم با تو !
فرزانه :این که انصاف نیست اگه تو زدی زیرش چی ؟
حامد ضبط صوت موبایلش را روشن کرد و چشم در چشم فرزانه گفت : نه تنها دوست دارم بلکه قول میدم هیچ وقت دیگه نزارم چشمای خوشگلت غصه دار بشه فرزانه ی خودم ...
فرزانه لبخند پیروز مندانه ای زد و گفت : حالا جای شادی و دوستش خالیه !
حامد : بد جنس ! بله رو دفه اول بدیا !
فرزانه : چی ؟!
حامد : پیچ پیچی ! شرطی چیزی ؟
فرزانه : وقتی باهام حرف میزنی موبایل بازی نکن !
حامد : ببخشید ، من منصرف شدم فرزانه جون ! میتونی بری خونتون ! من بدون موبایلم نمیتونم !
فرزانه زد زیر خنده همراه با خنده اشک هایی هم که قورت داده بود از چشم هایش میبارید اشک شوق بود ...
ترنم که مثلا آمده بود بچه ها را صدا کند ، غرق تماشایشان بود ..
هانیه : تو وایستادی داری دیدشون میزنی ؟ میگم برو بگو بیان !
ترنم بیرون رفت و گفت : بچه ها فعلا بیاین تو بقیه ی حرف ها باشه برای بعد !
داخل شدند.
مادر بزرگ حامد گفت : رسم شده دخترا به اسم درس خوندن بیان تهران و پسرای مردم و تور کنن !
و نگاه شماتت باری به فرزانه انداخت .
این نوع حرف زدن باز خاطرات تلخی را برای ترنم و هانیه زنده کرد ...
و فرزانه مات و مبهوت بود !
پدر بزرگ فرزانه رو به دخترش گفت : من گفتم بهتره بیان شهرمون خواستگاری! هانیه ، نگفتم ؟
هانیه با طما نینه گفت : پدر برام سنت ها مهم نیست . مهم دین و آیینه که من زیر پا نگذاشتمشون دخترم هم !اگر این بین احساسی به وجود اومده گناهی نبوده اگر قراره روز شادی این دو تا جوون رو خراب کنیم بهتره بی هیچ حرفی عقد بشن ما دور همیم تا با سنت های خوبمون خوشی این ها رو دو چندان کنیم بهتره در مورد مهر صحبت کنیم!
ترنم گفت : این خونه چه طوره ؟
حامد گفت : مامان 3 دنگش مال شماست . بقیه اش هم مهر فرزانه ، فقط اگه منو از خونه بندازید بیرون دستم به هیچ جا بند نیست ...
پدربزرگ : چقدر قصد دارید بین عقد وعروسی فاصله بندازید ؟
هانیه : پدر تا درسشون تموم شه !
پدر بزرگ : این که اصلادرست نیست !
ترنم : خوب فوقش هانیه مجبور می شه جهاز وسیسمونی رو با هم بده دیگه !!!!!
این جمله از دهان ترنم خارج نشده فرزانه سرخ سرخ سر پایین انداخت و حامد برای راحت شدن خیال پدربزرگ و به حالت عادی برگشتن فرزانه بلند شد و به سمت پدر بزرگ رفت ؛ دست او را بوسید و با جدیت قولی را که پدر بزرگ میخواست به او داد ...هر جور بود حامد با همکاری علی توانست اوقات تلخ پدربزرگ فرزانه و مادر بزرگ خود را هم شیرین کند !
در حال بگو بخند بودند که عاقد آمد ، هانیه و ترنم یک اتاق را با یک سفره ی زیبا ی عقد آراسته بودند ! ساده بود یک سفره ی ترمه ،یک قران ،آینه ،عسل ، یک گلدان پر از گل نرگس و شاخه ی نبات عقد ترنم و حمید و ظرف میوه و شیرینی ...
اما بی نهایت به دل فرزانه و حامد نشست !
عاقد عقد را خواند و فرزانه با وجود اینکه خجالت میکشید ، به خاطر خواسته ی حامد همان بار اول بله را گفت . هرچند با نگاه های شماتت بار مادربزرگ حامد و پدربزرگ خود مواجه شد اما چشم های حامد که از خوشحالی برق میزد برایش از هر لبخندی ارزشمند تر بود ! بعلاوه مادر وترنم هم بسیار خوشحال بودند !
اول هانیه با بچه ها رو بوسی کرد : حامد هنوز بوسات مثل بچگیت شیرینه پسرم!
حامدبا شادی خندید : مرسی مامان !
هانیه : جای فرهاد خالی که دست فرزانشو تودستت بزاره !
پدر بزرگ که انگار حامد به دلش نشسته بود آرام جلو آمد وگفت من این کار رو میکنم دختر گریه نکن!
آرام قطرات اشک از چشمان فرزانه هم جاری شد دخترک نمیدانست چرا میگرید ولی نمیتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد ...
ترنم با یک گردنبد طلا مروارید بی نظیر برگشت و آن را به گردن عروس زیبایش انداخت .
طوری پسرش را در آغوش گرفت که انگار اولین بار است او را بعد از مدت ها می بیند!
و فرزانه خیلی مودبانه جلو رفت و دست مادربزرگ حامد را بوسید آنقدر معصومانه که مادر بزگ به جای اخم رو سری را از سرش کشید و با لبخند گفت : آن موقع ها داماد قبل از عقد موهای عروس رو ندیده بود و این کار رو خودش میکرد ولی حالا ...
حامد در حالی که دست در موهای بلند و زیبای فرزانه میکشید ، گفت : منم هنوز موهاشو ندیده بودم ، فکر کردم میگید خیلی گستاخم اگه این کار رو بکنم!
مادر بزرگ لبخند زد لبخندی گرم و مهربان و روی عروس و داماد را بوسید ...
مادر بزرگ فرزانه که مادر پدرش بود آرام داشت با جانماز ملیله دوزی عروس نماز میخواند و برای خوشبختیشان دعا میکرد پیر زن مومن با لبخند و دعا جواب بوسه های گرمی که عروس وداماد بر دستش نشاندند را داد .
و حالا نوبت علی بود فرزانه آنچنان خود را در آ غوش دائی علی انداخت که حامد احساس حسادت کرد ؛ کاش تنهایشان میگذاشتند !
رخساره هم با محبت تبریک گفت و همه عروس و داماد را تنهاگذاشتند .
فرزانه آرام دست هایش را دور گردن شوهر حلقه کرد و...

حامد : فرزان میای بریم اتاق من ؟
فرزانه : بریم عزیزم !
حامد نگاهی به پشت سرش انداخت و گفت : منو میگه ها !
فرزانه خندید بدون خجالت گفت : خلی به خدا !
- حالا میخوای از همین شب اول فحش نده ها ؟
فرزانه : دستور که نبود ؟
حامد: نه ! بنده شکر خوردم به شما دستور بدم ضعیفه !
فرزانه : خرت از پل گذشت من شدم ضعیفه !
چشمان حامد از شیطنتی کودکانه برق میزد شروع کرد به سمت اتاقش حرکت کردن و گفت : هنوز کامل از پل نگذشته ها ! مگه ندیدی به بابا بزرگت قول دادم ؟
فرزانه : حاااااااااااااااامد کشته ای !
حامد: فرزانه بیا چند تا قول بدیم !
و روی تختش نشست یک برگه هم گذاشت روی یک کتاب بزرگ جلویش
اصل اول : تا وقتی فرزانه دکتراشو نگرفته هر دو آشپزی میکنیم ، بعدش فرزانه بعد یه عمر درس خوندن میشینه مثل یک دختر خوب به بچه داری ، ها ؟ خوبه فرزان ؟
فرزان از شوخی های اخیر حامد حسابی شوکه بود و حامد فهمید زود زیادی صمیمی شده!
حامد : شوخی کردم بابا قیافه رو !
اصل اول : هیچ وقت به هم دروغ نگیم!
حامد گفت و وقتی فرزانه با سر تایید کرد نوشتش.
فرزانه اصل دوم : به پیشرفت هم کمک کنیم !
حامد نوشت .
حامد : اصل سوم مامان ترنمو تنها نزاریم ، حتی بعد از عروسی ، ها ؟
فرزانه با خنده گفت: حتما من عاشق ترنمم !
حامد خندید .
فرزانه : تا قبل از دکترای فرزانه عروسی نگیریم !
حامد : تخفیف بده فوق لیسانس !
فرزانه : چونه نزن ، همون دکترا !
حامد :بد جنس !!
و نوشت ...
اصل پنجم ......
اصل ششم.......
17 اصل نوشتند و پای آن را امضا کردند و کلی خندیدند . حامد کلی چانه میزد تا فرزانه را بخنداند و وقتی فرزانه به خواب رفت . کلی با بابا درد ودل کرد باورش نمیشد. او اینک یک مرد متاهل بود...........
صبح ترنم وقتی آمد بیدارشان کند ، عروس و داماد هر دو مشغول درسشان بودند!
ترنم : دارید درس میخونید ؟
حامد : چه کار باید بکنیم تو فصل امتحانات ؟
ترنم : هیچی ، شکر خدا ! خدا در و تخته رو جور کرده ! نمیخواین برید خرید عقد ؟ بالاخره حامد باید یه چیزهایی بخرید !
فرزانه : باشه بعد از امتحانات نه حامد ؟
حامد : معلومه ! تازه میشه یک سری چیزا رو هم ترنم با مامان هانیه بخرن !
ترنم : بی خود بیخود ! شماها همه کاراتون با آدما فرق داره ! یعنی چی ! خریدتونو هر وقت میخواین خودتون میکنید !
هانیه که داشت میخندید گفت : حرص نخور ترنم ، بزار خودشون تصمیماتشونو بگیرن حالا هم بیاین برا صبحانه !
علی : سلام عروس خانم!
فرزانه : علی ترو خدا این طوری نگو دیگه !
حامد : چرا خانمم ؟ خجالت نداره که خوب عجله داشتی ؟!
ترنم : عروس منو اذیت نکن مسخره !
ولی فرزانه واقعا در این دنیا نبود ، خوب امتحان مدار ها را داشت باید به او حق داد با این وجود واقعا ترنم داشت شاخ در میاورد مگر درس و امتحان چه قدر مهم بود !
فرزانه 8-10 امتحان داشت پس صبحانه خورده ونخورده از همه خداحافظی کرد و راهی دانشگاه شد ، مثل تمام روزهای دیگر !
پدربزرگ فرزانه : حامد جان چرا خانمتو نبردی ؟
حامد : راستش پدربزرگ فرزانه دوست نداره حداقل تا پایان دوره ی کارشناسیش کسی بدونه که همسر داره !
پدر بزرگ : تو هم هیچی بهش نگفتی ؟
حامد با وجودی که در دل اصلا نمیتوانست مفهوم این خواسته را بفهمد و دلش میخواست امروز دست در دست فرزانه به دانشگاه برود گفت : من به خواسته اش احترام گذاشتم !
پدربزرگ : دوره عوض شده !
حامد نمیخواست بیشتر به این موضوع فکر کند و خود را آزار دهد ، پس او هم خداحافظی کرد و به دانشگاه رفت ساعت 5 امتحان داشت !
بالاخره او دانشجوی کارشناسی ارشد بود و باید چند پروژه و کیس استادی و مقاله تحویل میداد اول به سایت رفت تا پروژه هایش را چک کند ،
حدود ساعت ده بود که از سایت خارج شد تا به کتابخانه برود که صدای فرزانه را شنید
میخواست به سمت صدایش برود که با خود فکر کرد شاید فرزانه دوست نداشته باشد، آخر فرزانه گفته بود کسی نباید بداند او همسرش است پس به سمت کتابخانه راه خود را ادامه داد .
فرزانه با خود فکر کرد ؛ حتما متوجه من نشده! مگر میشود یک زن توجه همسرش را نخواهد ! او فقط نمیخواست کسی بداند او همسر حامد است ، چون حقیقتا احساس خجالت میکرد ، او فقط18 سال داشت و همه با خود فکر میکردند او لابد هول بوده است . حتی ازبردن کلمه ی شوهرم هم خجالت میکشید چه رسد به داشتنش !
راهی خانه شد و تا وقتی حامد بیاید غرق درسش بود .
امتحانات هرچند دشوار گذشت و فردا قرار بود فرزانه آخرین امتحانش را بدهد .
ساعت 10 شب بود و حامدهنوز نیامده بود ، توی حیاط قدم میزد نمیتوانست روی درسش تمرکز کند و ترنم هم نمیتوانست آرامش کند.

دختراحساس جدیدی را تجربه میکرد ...ناگهان صدای ماشین حامد را شنید و مثل بچه ها به سمت در دوید ...
فرزانه : کجا بودی ؟
حامد : دانشگاه دیگه سلامت کو ؟!
فرزانه :علیک سلام ! تا حالا ؟
حامد : فرزانه چیزی شده ؟
فرزانه : نگرانت شدم .
حامد : ببخش گلم !
فرزانه : همین ؟ من داشتم سکته میکردم ! نمیتونستم درس بخونم . اون وقت تو .......؟! گوشیتو چرا خاموش کردی ؟
حامد هنوز نمیدانست یک مرد متاهل نباید بیخبر تا این موقع شب بیرون بماند.
مثل یک بچه ی شیطان که حسابی از اینکه مادرش عصبانیست ،ترسیده است به فرزانه نگاه کرد و گفت : شارژ گوشیم تموم شد ، حالا بخند دیگه !
فرزانه عصبانی بود ، خیلی عصبانی ! نه فقط از دست حامد ، از خودش ، از این احساس ، از این همه حواسپرتی ! دلش میخواست گریه کند ، انگار ازدواج زود هنگامش اشتباه بوده ، تا این فکر به سرش زد خود را ملامت کرد! او حامد را داشت ، هرچند او نمونه ی یک موجود بیخیال واقعی بود ؛ اما قلب مهربانی داشت .
اصلا تحمل آنجا ماندن را نداشت ، پس به سوئیتش پناه برد ! هنوز وقت نکرده بودند وسایل حامد راهم بالا بیاوردند و فرزانه شاید 1 ماهی بود بالا نیامده بود ، دقیقا از روز عقدشان ...
کمی گریه کرد تاسبک شد و نشست سر درسش .
ساعت از 2 گذشته بود که خوابش گرفت اما هنوز در چند مسئله مشکل داشت ، با وجود اینکه اصلا دوست نداشت اما ناچار بود از حامد کمک بگیرد . پله ها را آرام پایین رفت و حامد را دید که کلافه داشت با ماهی ها ور میرفت و وقتی فرزانه رادید ذوق زده شد ! و گفت :تو هم خوابت نبرد ؟
فرزانه : داشتم درس میخوندم ، سئوالامو جواب میدی ؟
حامد : حتما !
و در یک نگاه تمام مسائل را حل کرد ! این بیشتر فرزانه را عصبی کرد . احساس میکرد ، خنگ شده است و ناگهان شروع به گریه کرد.
حامد : فرزانه چی شده ؟
و سر فرزانه را روی پاهایش گذاشت و مشغول بازی کردن با موهایش شد و
گاهی آرام گونهایش را می ب و س ی د
فرزانه : من خنگ شدم حامد ببین تو این مسئله ها رو تویک چشم به هم زدن حل کردی !
حامد : تو رتبه یک کنکوری بعلاوه من نمره هاتو گرفتم عالین دیونه ! تو خنگی ؟
فرزانه : من اینطوری نبودم ، همشم تقصیر توئه ! همش فکرم پیش توئه! میفهمی؟
حامد : فرزانه! درست میشه ، تو هنوز نتونستی به احساست غلبه کنی درست میشه قول میدم !
فرزانه : من اشتباه کردم !
حامد با ناراحتی گفت : چی اشتباه بوده ؟ ازدواج با من ؟!
فرزانه فقط گریست ...
حامد آرام دستش را به پشت فرزانه کشید ، آنقدر این کار را کرد تا فرزانه آرام شد!
فرزانه : منو ببخش حامد! من خوشحالم که شوهرم فوق العاده باهوشه !
حامد غرق فکر گفت : من مقصرم! تو هنوز به وضع دانشگاه عادت نکرده بودی که ازدواج و عادت به این موقعیتم پیش اومد ، باید میزاشتم چند ترمی میگذشت یا حد اقل باید کمکت میکردم ...
فرزانه : ازدواج با تو بهترین کار عمرم بود حتی اگه باعث بشه نتونم درس بخونم !
حامد با چشمانش تشکر کرد ولی برای عوض کردن حال فرزانه گفت : نصفه شبی چه رمانتیک شده ! تو خواب نداری دختر یا نمیگی من یه کاری دستت بدم؟!
فرزانه با تحیرگفت : تو به بابابزرگ قول دادی!
حامد از ته دل خندید و گفت :مگه منظور من چه بلایی بود ؟ ببین کرم از خود درخته !
فرزانه در حالی که بی صدا میخندید کتابش را برداشت تا برود ...
حامد جلویش را گرفت : یالا کجا ؟
فرزانه : برم بخوابم !
حامد : فرزان بی تو خوابم نمیبره ! قول بده در بدترین وضعیت هم پناهت من باشم نه اینکه ...
فرزانه بی هیچ حرفی لبخند زد ...
صبح شانس آورد تمام سوالات از آن هایی بود که حامد حلشان کرده بود !
بعد امتحان داشت با بچه ها سوالات را چک میکرد ، همه میگفتند او نابغه است که این سوالات راحل کرده و فرزانه در دل فکر کرد اگر خودش هم نابغه نباشد ، همسرش بیشک نابغه است !
حوصله ی جمع بچه را نداشت ، با آنان بود ونبود .
با چشمانش مدام دنبال یک نفر میگشت ...
حامد تا دیدش با لحن مسخره ای گفت : خانم شایسته امتحان چه طور بود ؟
فرزانه میخواست نقش بازی کند اما نتوانست !
فرزانه :اگه تو رو نداشتم افتضاح !
و خندید ...
حامد : افتخار در رکاب بودنو بهم میدید بانو ؟
فرزانه : بسه بابا آبرومونو بردی !
یک ناهار بینظیر !فرزانه فکر میکرد ، هیچ وقت غذایی به این خوشمزگی نخورده !
فرزانه : زنگ بزنیم ترنمم بیاد بعد بریم دربند ! من دلم هوای آزاد میخواد!
حامد : ترنم که رفت پیش هانیه جونش ! من و تو هم بعداز خرید عقد میریم!
بعدم نگو دلم هوای تازه میخواد ! راست و حسینی بگو حامد من دلم آلو جنگلی میخواد !
تا شب حسابی خوش گذشت ! هم به حامد و فرزانه هم به ترنم و هانیه !
هنگامیکه دو دوست داشتند درد و دل میکردند ؛ حامد وفرزانه بیهوش وسط هال افتاده بودند . آنقدرکه در طول روز بالا و پایین پریده بودند ، بعلاوه تصمیم داشتند سوئیت را خودشان رنگ بزنند و کلا یک تغییر اساسی در خانه بدهند !
حامد : فرزان بلند شو بدو نمازت قضا شد !
فرزانه از خواب پرید و مثل فشنگ رفت وضو گرفت تا نمازش را بخواند ولی وقتی نگاهی به ساعت انداخت هنوز 3 هم نشده بود !
فرزانه : حامد دیوونه الان که 3 صبحه نماز چه وقتی بخونیم ؟!
حامد : نماز شب بخون خوب ! من خوابم نمیبره !
فرزانه : خوب به من چه میخوای لالایی بگم برات ؟
حامد : نه تو هم نخواب بیا حرف بزنیم !
فرزانه : تو پاک خلی نصف شبی بگیر بخواب !من که خوابید!
چه خوش خیال ! حامدانقدر تلق وتولوق کرد که فرزانه نتوانست بخوابد و شبانه
وسائل سوئیت را پایین آوردند ! وتمام وسایل خانه را در یک اتاق جمع کردند.

صبح هنوز ساعت 7 نشده بود که رفتند دنبال نقاش تا پایین را رنگ کند ، خودشان هم هر بلایی خواستند سر سوئیتشان آوردند ! بیچاره نقاش آنقدر از دست این دو خندید که دل درد گرفت !
نقاشی خانه 3 روزی طول کشید صبح روز چهارم بود که ترنم زنگ زد .
ترنم : سلام تا کی میخواین این خرید رو طول بدید ؟
حامد : تا هر جا بشه ، هرچی بیشتر بهتر !
ترنم غش غش خندید ....
ترنم :شازده تا بابا بزرگ زنت نفهمیده با نوه اش تنهاییا ! بلند شو بیا !
حامد : من با زن شرعی و قانونیم تنهام اولا ! ثانیا ایشون مثل شمر ذالجوشنن! همون ارزونیه بابا بزرگ جووووووونشون !
فرزانه دست به کمر جلوی حامد ظاهر شد : کی شمره اونوقت ؟
حامد : بنده ! شما که فرشته ای !
فرزانه : آره جون خودت جرئت داری وایستا !
و پارچ آب یخ را برداشت حامد باور نمیکرد که قرار است محتوای سرد این پاچ روی سرش خالی شود اما انگار فرزانه کاملا جدی بود.
حامد میدوید وفرزانه به دنبال او ..........
و عاقبت تمام پارچ را روی حامد خالی شد !
حامد : یخ زدم دیوونه !
و شلنگ را برداشت و تا میتوانست تلافی کرد یک آب بازی حسابی !
در همین وضع بودند که صدای در آمد علی بود!
علی :سلام اینجا چه خبره !
حامد : چه میدونم والا !!!!!!!!!
علی کلی به فرزانه و حامد خندید و در دل حسرت خورد که چرا یکی مثل فرزانه همدم لحظه های تنهایی اش نیست !

بالاخره بعد 5 روز زوج جوان تصمیم گرفتند خرید کنند الحق که خرید کردنشان هم ماجرایی بود برای خود در خور تعریف !
مثل کوچولو ها اول کلی پاستیل وپفک و لواشک خریدند و سپس برای خرید حلقه ی ازدواجشان رفتند !
حامد مستقیم به کریم خان زند رفت و فرزانه یک جفت حلقه ی دوقلو ی خیلی ساده انتخاب کرد .
فرزانه :حامد این دو تا واقعا قشنگن!
حامد :عزیزم خیلی ساده نیستن !
فرزانه :چیه ؟ میخوای یکی از این انگشترای پر نگین بخرم برات لابد حامد خان !
حامد : فکر کن !
و با لحن جدی تری ادامه داد :نه عزیزم ولی برا تو خیلی ساده است !
فرزانه : من دوسش دارم رو حرف من حرف نزن!
فرزانه خوب میدانست حامد دوست دارد از در آمد و پس انداز خود هرچند ناچیز خرید کند و قصد نداشت خیلی همسر را در خرج بندازد !
به یک سرویس طلا سفید بسنده کرد اما حامد این باردیگر زیر بار نرفت و یک سرویس برلیان با نگین های باگت بی نظیری برایش خرید و یک جفت ساعت و کلی لباس و یک انگشتر برای هانیه و فتوکپی آن برای ترنم ، شد خرید عقدشان ! حتی به آینه شمعدان فکر هم نکردند!
برای سوئیت بالا هم یک دست مبل چرم راحتی و یک تخت دونفره خریدند ، همین برای دوره ی نامزدی کافی بود ! و البته یک ماشین ظرف شویی هم برای پایین خریدند !
حامد اتاق پایینش را به کتابخانه تبدیل کرد و تمام لوازم شخصی اش را به سوئیت منتقل نمود!
آکواریوم را در جلوی چشم ترین قسمت سوئیت گذاشتند ، مبل های چرم جدیدشان را4 بار چیدندتا مطابق سلیقه ی فرزانه در آمد و با هم تخت دو نفره شان را وصل کردند و خوشخواب را گذاشتند .
حامد خودش را روی تخت رها کرد و گفت :مردم از خستگی !
فرزانه : فقط یک میز آرایش کمه !
حامد : عروس من آرایش لازم نداره خدا خودش آرایشش کرده !
فرزانه :بگو نمیخوام خرج کنم !
حامد :میخرم به یه شرط !
فرزانه : هرچی باشه قبول !
حامد : یه دوش د و ن ف ر ه ( خاک تو سرم ! زیر 18 سال چشاشونو ببندن )
فرزنه سرش را پایین انداخت :نخواستم !
حامد هم اصراری نکرد شاید هنوز برای دخترک 18 ساله ناخوشایند بود!
حامد : نهار چی دارم ضیییییییفه ؟
فرزانه: بله ؟!!!!!!!
حامد: هیچی منظورم این بود افتخار میدید نهار بریم بیرون !
فرزانه از تغییر لحن حامد کلی خندید !
ساکش را برای سفر به شهرشان بست!
یک زنگ به آرایشگاه زد و وقتش را برای ساعت 4 تثبیت کرد هنوز بعد از عقد وقت نکرده بود آرایشگاه برود !!!!!!
فرزانه : حامد وسایلت آماده است ؟
حامد : زن گرفتم پی واسه چی ؟
فرزانه دستش را به کمر زد : واسه چی اون وقت ؟
حامد : هیچی واسه اینکه مثل یه پسرخوب خودم وسایلمو جمع کنم و سایل ایشونم روش ! حالا لباسم خوبه ؟
فرزانه : چرا لباس های نوت رو پوشیدی ؟!
حامد : تو هم بپوش یالا شب عقد که اسپرت بودی !
فرزانه: من وقت آرایشگاه دارما !
حامداعتراضی نکرد : فقط میدونی ساعت 8 پروازه!
فرزانه : بله یالا بریم تا به نهار برسیم !
راه افتادند و فرزانه تمام راه به این فکر میکرد که دارد اولین سفرش را به شهرشان بعد از دوره ی دانشجویی با شوهرش انجام می دهد !
فاطمه بهترین دوستش چه واکنشی نشان میداد ؟!

فرزانه آنقدر غرق فکر کردن به واکنش دوستان وآشنایان بود ، که نفهمید کی به فست فود سروش رسیدند.
سروش ، دوست صمیمی حامد بود ؛که نمی شد هیچ شباهتی بینشان یافت و فرزانه از دوستی عمیقی که بینشان بود در تحیر بود !
سروش خیلی بزرگ تر از حامد و در واقع بزرگتر از سنش به نظر می آمد . با وجودی که 25-26 سال بیشتر نداشت ،یک پسر ۳-۴ساله داشت . ترنم برای فرزانه گفته بود که سروش در ۲۰ سالگی دختر دوست مادرش را به اجبار خانواده عقد کرد و یک سال بعد صاحب محمد کوچولو شدند اما افسانه مادر محمد همان زمان از دنیا رفت .
سروش دیپلمش را هم به زور حامد گرفته بود ، ولی در کار و حرفه ی خود موفق بود. یک کافی شاپ و یک فست فود داشت ، طبع شوخ وسر زنده ای داشت و همیشه پسرش ؛ محمد همه جا همراهش بود. با وجود اینکه خودش صاحب مغازه بود همیشه خودش سفارش دوستان را میگرفت و می آورد .
سروش : به به آقا داماد عروس خانم از این ورا؟ بابا راه گم کردید ؟!!!!
و رو به فرزانه کرد و گفت : فرزانه خانم اگه بدونی شوهرت زمان مجردیش همش اینجا ولو بود !!! ولی بی عرضه عوض دختر بازی همش به کتاباش ور میرفت راحت بگم فست فود منو با کتا بخونه اشتباه گرفته بود !
حامد : خجالت بکش سرو ش !این حرف ها چیه جلو محمد؟!
سروش محمد رو در آغوش گرفت و گفت :محمد بابایی اسم دوستاتو بگو به عمو حامد!
محمد : سمیرا، یلدا، مینا ، فرشته و یوسف !
سروش : دیدی بی عرضه ! این بچه از منو تو بیشتر دوست دختر داشته ! من هرچی به تو گفتم من خر شدم تو نشو به گوشت نرفت که نرفت !
و ادامه داد : میدونم سفارشتونو !
و برای دستور آماده کردنش رفت !
حامد : فرزانه چیزی شده ؟ از سروش دلخور شدی ؟
فرزانه غرق فکر بود : نه ... نه ...
حامد دستان فرزانه را در دست گرفت و آرام فشار داد : پس ؟!!!
هنوز فرزانه لب نگشوده بود که سروش گفت : حالا تو بچه رو خراب میکنی یا من ؟ دست دختر مردمو ول کن دههههههه!
و شوخی و شوخی و شوخی
ولی فرزانه هرچه سعی میکرد ،نمیتوانست حواسش را جمع کند و به واکنش هایی که انتظارش را میکشیدند ، فکر نکند . حتی به واکنش احمد ، خواستگار قدیمی اش ، و مادرش هم فکر کرده بود !
انقدر غرق افکارش بود ، که سروش هم متوجه پکری اش شد و وقتی فرزانه به بهانه ی شستن دستها ش رفت تا کمی آب به صورتش بزند ، سروش رو به حامد گفت : خجالتیه ؟ یا ناراحت ؟
حامد : خجالتی که هست ولی فکر کنم یه چیزیشه ، من هیچ وقت نمیفهمم این زنا چه شونه ؟!
سروش : حامد بهش فرصت بده خیلی جوونه ، فقط 18 سالشه و حالا شوهر داره میدونی چقدر از آزادیش سلب شده ؟ من هیچ وقت نفهمیدم چرا افسانه از باردار شدنش اونقدر خجالت زده بود ، ولی حالا میفهمم ! بهش فرصت بده ؟
حامد : فرزانه که باردار نیست!
سروش از ته دل خندید : میخوای باشه ؟!
فرزانه آمد و پسر ها بحث را عوض کردند . سروش بالاخره موفق شد کمی فرزانه را بخنداند و محمد کوچولو هم کلی از فرزانه خوشش آمده بود و مدام خاله خاله میکرد ...
حامد : سروش فکر نمیکنی محمد به یک مادر نیاز داره ؟ ببین چقدر جذب فرزان شده ...
محمد : مادر چرا ولی زن بابا نه! حامد نه ! بحث نکن در این باره ok?
حامد : باشه بابا نزن !
و کم کم با سروش خداحافظی کردند و راهی آرایشگاه شدند !
حامد یک کتاب آورده بود تا بیکار نباشد.
فرزانه از پله ها بالا رفت و منتظر نوبتش شد .
آرایشگر : خانم شما امرتون چی بود ؟
فرزانه : اصلاح و ابرو !
آرایشگر : راستش شما جنس موهاتونم حرف نداره ، میشه خواهش کنم این مش فشن رو امتحان کنید؟ این خانم ( به یک خانم اشاره کرد ) چند وقت دیگه عروسیشونه میخوان برا پاتختی از این استفاده کنن اما مدلشو رو موی کسی ندیدن ...
فرزانه مکث کرد !
آن عروس خانم جلو آمد شاید 27-28 سالی داشت و صمیمانه از فرزانه خواهش کرد .
فرزانه : امتحانش میکنم اما اول موهامو مصری بزنید بعد مش کنید من خودم مبلغشو میپردازم!
آرایشگر مشغول کار شد وقتی کار زن تمام تمام شد ، خودش از انتخاب به جای فرزانه ذوق زده بود. مش مو ها سرخابی رنگ بود و به موهای مشکی فرزانه بسیار می آمد و با سشواری هم که شده بود فرزانه بسیار دیدنی شده بود ...
دخترک وقتی خود را در آینه دید ، کلی ذوق زده بود .کاش حامد میتوانست زود تر موهایش را ببیند ! حیف که باید تا 4 ساعت بعد که به شهرشان میرسیدند صبر میکرد !
فرزانه بی توجه به اصرار های آن زن خود پول را پرداخت و خارج شد قیافه ی حامد که سعی میکرد خود را کنترل کند و چیزی به فرزانه نگوید دیدنی بود !
فرزانه : ببخش! عصبانی ام نشو برات یه سورپریز دارم...
حامد : باشه ولی میدونی چند ساعته اون تویی ؟!!!!
فرزانه از لحن همسر کمی رنجید اما مطمئن بود حامد وقتی او را با با موهایی که حقیقتا چهره اش را تغییر میداد ، ببیند خودش از رفتارش پشیمان میشود .
راهی فرودگاه شدند و ماشین را در پارکینگی نزدیک مهر آباد گذاشتند .
فرزانه که اضطرابش را فراموش کرده بود باز با کنده شدن هواپیما از زمین به فکر فرو رفت و حامد که با گذشت زمان ساعتها معطلی را به دست فراموشی سپرده بود، به خواب رفت و همسر جوانش را در اضطراب رها کرد ...
فرزان : حامد جان رسیدیم بیدارشو !
حامد چشمها را گشود و نگاهی به ساعتش انداخت . کمربند خود وهمسرش را باز کرد و دست او را محکم در دست گرفت .
رفتند تا ساکشان را تحویل بگیرند و به خانه ی پدری فرزانه بروند.
حامد : فرزانه داری میلرزی ؟!
فرزانه : نه نه فقط..........
حامد محکم توی چشم هایش نگاه کرد : فرزانه نمیدونم چته ؟ ولی دوست دارم بدونی دوست دارم ،خیییییییییییییییلی. من نمیخواستم تو سن کم آزادیتو ازت بگیرم با صدای بسیار آرامی ادامه داد :دلم نزاشت....
فرزانه فقط لبخند زد در سکوت ولی دیگر نمیلرزید ،نمیترسید ، هرکه هرچه دوست داشت ، فکر کند ؛ اصلا فرزانه هول بود ، آری !هول بود... او عاشق بود و میتوانست به این عشق پاک تکیه کند . به مرد مهربانی که گرمای دستش داشت دل فرزانه راگرم میکرد گرم و محکم ...

فرزانه : حامد میای پیاده تا خونه ی ما بریم ؟
حامد : میشه تو اینطوری از من چیزی بخوای من نه بگم ؟
و زیر لب ادامه داد : من که مثل تو بد جنس نیستم ...
چشمانش برق میزد ، برقی کودکانه ... صمیمانه ... شوهرانه ...
فرزانه با خجالت گفت : منم از این به بعد بد جنسی نمیکنم ...
حامد خندید : تا ببینیم !
15 دقیقه ای در سکوت گزراندند .
حامد : فرزان تو از با من بودن خجالت میکشی ؟
فرزانه : نه ولی از خودت!
حامد : از خودم خجالت میکشی ؟!!!
فرزانه آرام سر تکان داد ، حامد فقط خندید و دستان سرد فرزانه را محکم تر گرفت .
حامد : فرزان از خاطره هات بگو! از بابات ! چی ازش یادته ؟
باید بحث را عوض میکرد .
فرزانه شاید از روی اضطراب شاید هم از روی دلتنگی اشک هایش جاری شد! انگار در این شهر حضور پدر را احساس میکرد.
کاش بابا بود!
کاش حامد را میدید !
فرزانه : حامد اول بریم بهشت زهرا ؟
حامد : من هرجا تو ببریم، میام! اشکاتو پاکن تو رو خدا گریه میکنما ...
فرزانه : مگه بلدی ؟
حامد : شب عقدمون وقتی تو خواب بودی گریه کردم !
فرزانه : بیدار بودم ... حامد بی پدری خیلی سخته ! حامد من هیچ وقت پشتوانه ی گرم پدر رو احساس نکردم !حامد همه ی خاطراتم ازش محو محوه ... حامد شاید بخندی ، ولی بعدازدواج تازه میفهمم آرامش پدر داشتن یعنی چی ؟
حامد میخواست حال و هوای فرزانه را عوض کند ! شب بود ... تنهایی بود ... سکوت بود ... و دل گرفته ....
حامد هم طعم تلخ بی پدری را چشیده بود ! بی پناهی.... ولی او مرد بود ، تکیه گاه فرزانه! نباید میگذاشت عروسک زیبایش غصه بخورد ...
حامد : فرزان من باباتم ؟! دست شما درد نکنه! همون فکر میکنه باباشم اینطوری ازم فراریه ...
خیابان خلوت بود و زوج جوان تا بهشت زهرا قدم زدند .
حامد : میشه بری آب بیاری ؟
حامد نمیخواست فرزانه را تنها بگزارد اما رفت و فرزانه را با پدرش در واقع با مزار پدرش تنها گذاشت.
هنوز خیلی دور نشده بود که پسرکی قرآن خوانی را دید به او گفت آب بیاورد و بیاید و خود آرام پشت یک درخت ایستاد .
دوست داشت حرف های فرزانه را به پدرش بشنود ، مگر فرزانه تا به حال حرف زدن او را با پدرش ندیده بود؟! .......
توجیه خوبی بود ، پس گوش هایش را تیز کرد صدای فرزانه می آمد :
بابا جونم خوبی ؟
بابایی!
و دخترک اشک میریخت ولی حرف ها داشت برای زدن :
بابا کاش بودی !
بابا میدونی من عقد کردم ؟!
انگار از مزار پدر هم خجالت میکشید ....بابا پسر خوبیه.
بابا اگه بدونی چقدر دلم میخواست بودی و اجازه ی عقد رو تو میدادی ...
بابا تو قبولش داری ؟
بابا حامد منو به عنوان دامادت میپذیری مگه نه ؟
دخترک توان ادامه ی این گفت وگو را نداشت ،همیشه فقط او بود که حرف میزد:
بابا تو رو خدا یه بار جوابمو بده باااااااااااا باااااااااااااا
من تنهام
بی پناهم
بابا اون شوهرمه ،نه پدرم !
اما من ازش توقع پدر بودن دارم بابا ! خوب بابا نداشتم.
بابا تقصیر توئه یا زمونه ؟ بابا بابا .....
خوب شاید اون بچه نخواد! زن بخواد همسر اما من ...
حامد نفهمید چرا به سمت فرزانه رفت! نفهمید چرا او را در آغوش کشید....
پسرک محو تماشایشان شده بود .
و حامد خنده اش گرفت ! رو به پسرک گفت : قرآن بخون براش ..
و آب را از دستش گرفت اول صورت همسرش را با آب شست ، گل پدر را!
بعد سنگ مزار پدر را ، فاتحه خواند ...و به بابای فرزانه قول داد نگزارد دیگر هیچ وقت دخترش اینگونه دلگیر باشد ...
در حال و هوی دلگیر بهشت زهرا بودند و فقط صدای قرآن خوانی پسرک میآمد که صدای موبایل حامد بلند شد .
ترنم بود .
ترنم : سلام کجایید بابا !مردیم از انتظار ....
حامد : پیش بابای فرزانه !
ترنم سکوت کرد .
حامد : زود میایم ..
ترنم : باشه عزیزم .
حامد : بریم فرزان ؟
فرزانه برای اولین بار با تمام وجود بازوی همسر را گرفت و سرش را رو ی شانه اش گذاشت وگفت : بریم !
حامد نشمرد چه قدر ولی مقداری پول در جیب پسرک گذاشت !
چشم پسرک از شادی برق میزد ، این همه پول !!!!

قدم زنان تا خانه رفتند.
دیر وقت بود اما هانیه و ترنم منتظر بودند ؛ که صدای در آمد .
هانیه دوید و از دختر ودامادش با آینه و قر آن استقبال کرد.
هانیه : فرهاد خوب بود ؟!
فرزانه :مثل همیشه !
حامد رو به ترنم گفت : فرهاد کیه ؟
ترنم آرام گفت : بابای فرزانه دیگه !
حامد : هانیه جون خدا رفته ها را بیامرزه منم روش !روده کوچیکه روده بزرگه رو خوردا !
هانیه خندید : باشه شکمو برو اتاق زنت رو ببین تا من سفره رو برات رو تخت بندازم !
خانه ی بی نظیری بود ، و بوی بهار نارنج تمام محوطه را برداشته بود بویی مثل بوی گل یاس ، یک حوض یک تخت و یک باغچه ی بی نظیر ، خانه ای بود ک فرزانه سال ها در آن بزرگ شده بود و یک تاب لابد فرزانه بارها و بارها روی آن تاب نشسته بود و باد گیسوان زیبایش را پریشان کرده بود ؛ حتی تصور این صحنه حامد را وسوسه کرد ...
حامد : فرزانه میخوای تاب بازی کنی ؟
فرزانه : الان ؟
حامد : آره دوست دارم تابت بدم ، فقط مقنعه ات رو دربیار ...
میخواست پرواز موهایش را در باد تماشا کند و فرزانه تازه یاد موهای جدیدش افتاد و گفت : یک لحظه صبر کن!
به اتاقش دوید ، بی توجه به اینکه چه قدر دلش برای این اتاق تنگ شده مقنعه را از سر در آورد ، موهایش هنوز مرتب بود ؛ با لوازم آرایشی که خریده بود کمی آرایش کرد. لباسش را عوض کرد ، واقعا زیبا شده بود و شتابان به سمت حیاط رفت در راه هانیه و ترنم دیدندش و کلی از اینکه محشر شده تعریف کردند . دو مادر تصمیم گرفتند کمی دیرتر شام بخورند و ناگهان تصمیم گرفتند هوس کنند سریالی ببینند تا عروس و داماد در حیاط راحت باشند!
ترنم : واقعا محشر شده بود!
هانیه : دختر من محشر بود....
و خندیدند !
ترنم :خوش به حالشون !
هانیه : نه بابا !!!
فرزانه در را بست و وارد حیاط شد ، اما حامد بادیدن موهای کوتاه شده ی او واقعا نمیتوانست جلوی عصبانیتش را بگیرد !
حامد : این بود سور پریزت ؟!
فرزانه از نگاه حامد وا رفت و گفت : خوشت نیومد ؟
حامد : باید خوشم بیاد؟ با موهات چه کار کردی ؟
فرزانه نمیخواست اینطور شود و حامد هم ، اما ... حامد حتی نمیتوانست به فرزانه نگاه کند ! هرچه سعی میکرد به خود بقبولاند خوب موهای خودش بوده ، این فکر که خوب او شوهرش است و اگر نمیخواست اجازه بگیرد حد اقل باید با او مشورت میکرد ، راحتش نمی گذاشت ...
حامد به داخل رفت و در حالی که سعی میکرد لحنش عادی بنماید گفت : چی شد این شام ؟
اما مادر ها غم را در چشم هایش خواندند ولی به روی خود نیاوردند. همانطور که به روی خود نیاوردند، حامد حتی یک نگاه هم به فرزانه نکرد ! و هر دو از این حرکت در عجب بودند آخر فرزانه بسیار زیبا شده بود !
حامد شامش را خورد طبق عادت مسواکش را زد .
حامد : فرزانه بریم بخوابیم .
فرزانه : مسواک بزنم میام.
فرزانه خود را حسابی کنترل کرده بود تا اشکش جاری نشود . این روزها به قول قدیمی ها اشکش دم مشکش بود. مسواک زد و از اینکه حامد گرمای وجودش را از او دریغ نکرده بود ، خوشحال بود .بیچاره دخترک نمیدانست حامد خود خوابش نمی برده ...
وارد اتاقش شد. حامد روی تخت یک نفره ی فرزانه یا طاق باز دراز کشیده بود با یک روبدشامبر ...
فرزانه نمیدانست چه باید بکند ؟!
حامد : معطل چی هستی ؟ لباستو عوض کن بخواب !
فرزانه : میشه بری بیرون ؟
حامد رویش را به دیوار کرد و گفت : نه !
فرزانه واقعا دلخور بود ! یک لباس خواب صورتی برداشت و سعی کرد بر خجالتش غلبه کند .... سریع پوشید و آرام کنار حامد دراز کشید ، 30 دقیقه ای گذشته بود . و خانه غرق سکوت بود و حامد همچنان رو به دیوار و فرزانه غمگین و آرام گفت : تو به بابام قول دادی منو ناراحت نکنی!
حامد بر نگشت .
فرزانه : حامد گناهمو بگو !
باز هم برنگشت !
فرزانه نمی فهمید ، واقعا نمی فهمید مگر موهایش چه قدر اهمیت داشتند !
فرزانه با صدای بغض آلودی گفت : موهام از من مهم تره ؟ من خواستم تو رو سورپریز کنم .
صدای بغض آلود فرزانه اثر خود را گذاشت اگر غرور حامد می گذاشت ...
حامد رویش را به سمت فرزانه بر گرداند : فرزانه فقط موضوع موهات نیست !قضیه اینه که من شوهرتم و تو اینو نپذیرفتی! وگر نه منو به دوستات معرفی میکردی! با افتخار حلقه ات رو دست میکردی ! برای تغییر آرایش موهات برای کوتاه کردنشون با من مشورت میکردی ! من برات اهمیتی ندارم ...
فرزانه آرام صورت همسر را نوازش کرد . تازه می فهمید قصه از کجا آب میخورد فرزانه : ببینم موی کوتاه دوست نداری ؟
حامد مثل کودکی که ناخواسته لو رفته باشد گفت : نه خیر من به خاطر این قهر نکردم...
فرزانه : پس قهری ؟!
حامد تازه متوجه شد فرزانه برای اولین بار لباس خواب به تن دارد !
زیر نور صورتی رنگ چراغ خواب ؛ رنگ صورتی لباس خواب فرزانه با مش جدید و ته مانده های آرایش باعث شده بود فرزانه جور دیگری جلوه کند! حامد فقط نگاهش کرد. آرام دستش را از زیر پهلوی فرزانه ؛ که به پهلو خوابیده بود ، رد کرد و او را تا جایی که میشد به خود فشرد و در همین حالت کمی با او شوخی کرد .
حامد زمزمه کرد : کاش همیشه قهر میکردم انقدر نازمو میخریدی!
فرزانه : من نازتو خریدم ؟!
حامد : یه نگاه به خودت تو آینه بکن!
فرزانه : اذیتم میکنی ؟!!
حامد فقط نگاهش کرد . یک نگاه که شاید اگر متعلق به کس دیگری بود حال فرزانه را به هم میزد. اما احساس لذت تمام وجودش را فرا گرفته بود ...
د رهمان حال به خواب رفتند .
حامد صبح با صدای اذان از خواب بیدار شد نا خوداگاه

نظرات شما عزیزان:

sara
ساعت22:02---21 شهريور 1391
salam shoma veb bahali darid age sar bezani kosh hal misham

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







گور